شهید کامبیز ملک شامران

من هرگز نفهمیدم یوسف با چمران چه گفت و از او چه خواست. ولی هرچه بود، چند هفته بعد - پیش از آنکه نخستین سالگرد شهادت چمران برسد- یوسف همسایه دائمی او شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کیوان الچیان می گوید: نمی‌دانم دایره وسعت وجود یک شهید چقدر است، به اندازه یک کوچه؟ یک خیابان؟ یک شهر؟ و یا به اندازه یک کشور. اما می‌دانم نام شهید ملک شامران که می‌آید دل من و همکارانم که با او زندگی و کار کرده‌ایم می‌لرزد. دلمان می‌لرزد که به یاد آوریم او در 20 سالگی به این نتیجه رسید که باید از دنیا دل بکند و برود.
من و کامبیز(یوسف) با هم درس می‌خواندیم. یادم هست که او بسیار باهوش بود و چندان نیازی به مطالعه نداشت، اما دوست داشت احساساتش را بیان کند. خانواده او هم مذهبی نبود، اما او خودش را به نماز و روزه مقید کرده بود.
با وجود اینکه محله زندگی ما امکان زیادی برای فاسد شدن نوجوانان و جوانان در خود داشت، ولی او خود و من را عمدا درگیر کارهایی می‌کرد که به این سمت و سو کشیده نشویم.
در تابستان سال 59 در سن 17 سالگی، اتاق خودش را به صورت کتابخانه کوچکی تبدیل کردیم. با پول توجیبی‌هایش کتاب می‌خرید برای آنکه بچه های محله، ساعتی و یا حتی لحظه ای از لحظات عمرشان را به یادگیری بپردازند. گاهی برای شان قصه می خواند، شعر می گفت، نقاشی می کرد و از این رهگذر به بررسی اثر داستان ها بر روی افکار بچه ها می پرداخت. شهید ملک شامران بارها می گفت و تاکید می کرد:
«برادران ابتدا باید درد را شناخت، درد را ناشناخته، درمان تجویز کردن معنا ندارد.»
سالها بعد از شهادتش یکی از معلم هایمان گفت: «کامبیز همیشه احساس تنهایی می‌کرد و دلش می‌خواست حقیقتی را که به آن رسیده بود در قالب شعر و یا انشاء بنویسد و بخواند و البته ریشخند‌های همشاگردی‌هایش او را می‌رنجاند.»
اما روزی که از والدین یکی از آنها به خاطر دادن کتاب به فرزندش سیلی خورد، تصمیم گرفت راهش را عوض کند و رو به نوشتن آورد.

او سعی کرد نقاشی و طراحی را تا جایی که بتواند برای قصه هایش نقاشی کند، یاد بگیرد...
 بالاخره اولین کتابش در سال 60 با نام "میروم برای کرم ها لانه بسازم" و از سوی دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر شد. برای این که بتواند برای بچه‌ها داستان مناسبی بنویسد، گاهی به جنوب شهر می‌رفت تا وضع مردم پایین شهر را از نزدیک ببیند، دردها و گرفتاری‌های آنها را لمس کند و منطبق بر شناختی که با همه وجودش پیدا می‌کند، بنویسد.
وقتی انقلاب شروع شد، یوسف عکاسی را هم یاد گرفت و در جهت انقلاب بهره گرفت.
اعتقاد داشت «شنیدن اینکه در فلان جا فقر است، کافی نیست.» لذا با هنر عکاسی به بیشتر شناختن محرومین جامعه پرداخت.
توی همان روزهای انقلاب که کامبیز می‌آمد مسجد، ما یکی از کارهایی که می‌کردیم، این بود که اسم‌ها و نام‌هایی را که بوی "ملی گرایی"، "غربزدگی" و "حکومت شاهنشاهی" می‌داد، با این استدلال که الان دیگر انقلاب شده، به اسامی دیگری تبدیل می‌کردیم. مثلا اگر کسی از دوستانمان نام خانوادگی‌اش "ایران پرست" بود، صدایش می‌زدیم "خدا پرست". در همین حال و هوا، اسم کامبیز را هم گذاشتیم "کاظم" که به جهت آوایی نزدیک ترین اسم بچه مسلمانی به "کامبیز" بود.
بعدا از کامبیز شنیدم که همسرش نام «یوسف» را برای او پسندیده است. به کامبیز گفتم: «خیلی اسم با مسمایی است. مبارک است، ان شاءالله!»
 در سال‌های پس از انقلاب و آغاز جنگ، با وجود امکان تحصیل به جبهه رفت و دوبار زخمی شد. وقتی با او صحبت می‌کردم با حالتی اندوهگین می‌گفت: چیزی در وجودم کم بود که شهید نشدم. بار دوم که مجروح شده بود، از حالات نفسانی درونی‌اش شکایت می‌کرد. نگران بود مبادا به خاطر مجروح بودنش دچار عجب و تکبر ناخواسته‌ای شود. دنبال این بود که خودش را درست کند. می‌گفت: «من شخص ضعیفی هستم. اگر ایمانم قوی بود این احساساتی که آسمان دلم را طوفانی می‌کند، نمی‌توانست چنین آزاردهنده مرا با خود به این سو و آن سو ببرد.»
این سوال برایش مطرح بود تا شبی حضرت فاطمه سلام الله علیها را خواب دید. حضرت در خواب به یوسف فرمودند: "تو ازدواج کن، هر چه از خدا می‌خواهی ما به تو می‌دهیم" این شد که یوسف افتاد دنبال موضوع ازدواجش و بعد از ازدواج هم به فاصله کوتاهی شهید شد.
همسر یوسف دختری بود که به جز اینکه همسر یوسف بود، همراه و دوست و همدم او هم بود. مصداق این آیه شریفه که «و از نشانه‌های او اینکه از نوع خودتان همسرانی برای شما آفرید تا بدانها آرام گیرید، و میانتان دوستی و رحمت نهاد.» او هم یوسف را برای شهادت آماده کرد و هم بر شهادت یوسف صبر کرد.
- «اولین شبی که آمدیم توی خانه مشترکمان، مهمان داشتیم و از قضا با آنها هم خیلی خودی و بی رودربایستی بودیم. شب که شد از مهمانانمان اجازه گرفتیم و با یوسف دوتایی رفتیم جلسه حاج آقا مجتبی تهرانی»

 تقریبا شانزدهم اسفندماه سال 60، مریم و یوسف رفتند به منزل مشترکشان. مختصر وسایلی هم داشتند که بردند و توی خانه چیدند. حدود دو هفته از زندگی مشترکشان گذشته بود که مریم و کامبیز روز بیست و هشتم اسفند با هم به نماز جمعه می‌روند. امام جمعه آن روز آقای خامنه‌ای بودند و ضمن خطبه‌ای که خواندند راجع به جبهه صحبت کردند و خطاب به جوانها گفتند: «هزاران جوان مسلمان از تمام گوشه و کنار این کشور به شوق و عشق جانبازی و فداکاری به طرف جبهه‌ها سرازیر شده اند. باز هم بسیاری مایلند بروند و من به آنها می‌گویم، بروند؛ مخصوصا جوانان کارآزموده و دوره دیده.»
مریم می‌گفت: تا آقای خامنه‌ای این حرف‌ها را زدند، من از دلم گذشت که که الان یوسف به فکر رفتن به جبهه خواهد افتاد. همین طور هم شد. وقتی آمدیم، بلافاصله گفت: «من باید بروم جبهه.»

یوسف جذب شهید چمران شده بود. شهید چمران روحیاتی داشت که به کامبیز نزدیک بود. اول از همه اینکه چمران عاشق خدا بود و عالمانه هم به این عشق رسیده بود. اگر زمانی بشنوم که کامبیز فقط با یک روز هم سفر شدن یا حتی یک بار هم سفره شدن با شهید چمران، مجذوب او شده؛ اصلا تعجب نخواهم کرد.
نوروز سال 61 با پدر یوسف رفتیم بهشت زهرا. یوسف رفت سر خاک شهید چمران، مدت مدیدی سر مزار چمران توی عالم خودش بود. گریه می‌کرد و با شهید چمران حرف می‌زد. گویی از یاد برده بود که من و پدرش منتظر او هستیم. من هرگز نفهمیدم یوسف با چمران چه گفت و از او چه خواست. ولی هرچه بود، چند هفته بعد - پیش از آنکه نخستین سالگرد شهادت چمران برسد- یوسف همسایه دائمی او شد.
 یوسف سه بار جبهه رفت. بار اول موقعی بود که با هم توی دفتر نشر فرهنگ اسلامی کار می‌کردیم. بار دوم وقتی بود که با هم پیش استاد عابدی (مترجم آثار سید قطب)عربی می‌خواندیم و بار سوم بعد از ازدواجش بود که رفت و شهید شد. یک بخش از عملیات فتح خرمشهر، این بود که قوای دشمن پراکنده شوند و نتوانند به طور متمرکز با عملیات رزمنده‌های ما برای آزادسازی خرمشهر مقابله کنند. گروه کامبیز ماموریتشان همین عملیات فریب دادن دشمن بود. آنها موفق شدند دشمن را به سمت دیگری بکشانند و تمرکز آنها را بر هم بزنند. کامبیز در همین عملیات شهید شد.
حالا به همت دو تن از دوستان نزدیکش، هر سال مراسمی در گلزار شهدای تهران، برگزار می‌شود.
 دوسالانه ادبی شهید ملک شامران توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیز برگزار می‌شود.

مراسم عقد شهید ملک شامران

از شهید یوسف ملک شامران دست‌نوشته‌های بسیاری به یادگار مانده است که بخشی از دست‌نوشته‌های این شهید اهل قلم را در زیر می‌خوانید:
 برایم این مطرح نیست که نامم بر روی کتابی چاپ شود. نمی‌خواهم غرورم چاپ شود. دلم می‌خواهد حرف‌هایی که ارزش گفتن دارد مطرح شود. در این زمینه تنها چیزی که مطرح نیست «من» و «من‌ها» ست و آن چه مطرح، محتوایی است که می‌تواند در ساختن فکر و روحیه یک کودک مؤثر باشد.کار کردن در زمینه ادبیات کودکان بدون داشتن اطلاعات کافی از نیازهای فکری و روحی آنها و به عبارتی فشرده‌تر، بدون آشنایی با روانشناسی کودکان مقدور نیست و یا حداقل آن اثر مطلوب را نمی‌گذارد. امیدم این است که بتوانم اطلاعات خود را در باب مذکور و مهارتم را در ایجاد ارتباط با برادر و خواهرهای کوچکم افزایش دهم و در کنارش ضعف‌های درونی خودم را نیز برطرف سازم تا اگر یک روز به عنوان معلمی در جامعه کارهای دیگرم را عرضه کردم، نمود عینی خودساختگی را شاگردم در من ببیند. به امید آن روز.

«همه باهم» عنوان کتابی است که شهید کامبیز( یوسف) ملک شامران بیش از سی سال قبل آن را نوشته و به تازگی از سوی انتشارات کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان منتشر شده است.

نام : شهید کامبیز ( یوسف) ملک شامران
تولد: 25شهریور 1341- تهران
شهادت: 17 اردیبهشت 1360- عملیات آزادسازی خرمشهر

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 1
  • غیر قابل انتشار: 0
  • IR ۱۲:۲۴ - ۱۳۹۶/۰۲/۱۷
    7 0
    روحشان شاد
  • IR ۱۵:۱۹ - ۱۳۹۶/۰۲/۱۷
    3 0
    السلام علیکم یا انصار فاطمه الزهراء(س)

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس